خاطره ای از شهید حسین لشکری

زندان ابوغریب
۱۶ آذر ۱۳۵۹ نگهبان در را باز کرد و گفت وسایلتان را جمع کنید. چشم بندها را زدند و ما را به پایین ساختمان بردند. مینی بوسی بدون صندلی که در آن، به جای پنجره از ورقه های آهنی استفاده شده بود، در محوطه ایستاده بود. داخل مینی بوس چشم هایمان را باز کردند. هر کس نظری داشت؛ ولی بیشتر معتقد بودند به اردوگاه برده می شویم. از شهر بغداد دور شدیم و در جاده ای خاکی به پیش رفتیم. مینی بوس ایستاد. محوطه بزرگی بود که از سه طرف با دیوارهای بتونی محصور بود. سربازان مسلح دور ما را گرفتند. چشم هایمان را بستند و لحظه ای بعد مقابل در سالن با صدای بلند نگهبان، چشم بندها را باز کردیم. سالنی بود حدود ۵۰ – ۴۰ متری با سقفی بلند و دود زده. چهار ستون قطور سقف را نگه داشته بود. یک در آهنی که شیشه های آن رنگ سیاه خورده بود. در این سالن هیچگونه منفذی وجود نداشت. در کنار سالن راهرویی بود که در انتهای آن سه توالت و یک حمام با آب سرد وجود داشت. چهل نفر بودیم و هر کس پتویش را در گوشه ای پهن کرد و جا گرفت.
لحظاتی نگذشته بود که در باز شد و تعدادی اسیر، با وضعی نامرتب و کثیف و موهایی ژولیده، در حالی که با دست بند به یکدیگر بسته شده بودند، وارد شدند. آنها افسران نیروی زمینی بودند که در شرایط بدی زندانی بودند. با وضعیت جدید، سالن برای زندگی ۸۰ نفر بسیار کوچک بود؛ به طوری که موقع خوابیدن کاملا به هم چسبیده بودیم و جایی برای تکان خوردن نبود. بوی تعفن داخل آسایشگاه آنچنان شدید بود که نگهبانان وقتی داخل می آمدند، جلو دهان خود را می گرفتند. این موضوع تقریبا برای ما که در آن محیط بودیم عادی شده بود؛ ولی هر کسی از بیرون می آمد این بو برایش زننده بود. کیفیت غذا بسیار بد بود. با توجه به همه مشکلات، از بودن در کنار هم و آشنایی با دوستان جدید از نیروی زمینی و شهربانی خوشحال و خرسند بودم. یکی از اسیران پیشنهاد کرد با توجه به این که همه ما نظامی هستیم باید اینجا هم تابع مقررات نظامی باشیم؛ لذا نیاز به یک فرمانده داریم. سرگرد دانشور، از افسران نیروی مخصوص که پس از شهادت افرادش به اسارت در آمده بود، با توجه به این که از همه درجه اش بالاتر بود به عنوان فرمانده انتخاب شد. او ما را به ۸ گروه ۹ نفری تقسیم کرد و هر گروه یک ارشد داشت که فقط با فرمانده در تماس بود.
موقع آمدن از زندان استخبارات تمام وسایل را از ما گرفتند و در محل جدید حتی برای خوردن غذا وسیله نداشتیم. در این جا با توجه به هوای کثیف، به ما هواخوری نمی دادند. روزنامه، سیگار و وسایل نظافت که از احتیاجات اولیه زندگی بود، نداشتیم. همه کلافه شده بودند. با اصرار همه، ارشد به عراقیها گفت میخواهد با مسئول زندان صحبت کند. پس از چند بار تذکر ارشد، روزی چند نگهبان وارد سالن شدند و از همه خواستند در انتهای سالن جمع شوند. لحظاتی بعد مسئول وارد شد. دانشور خواسته هایش را یک به یک می گفت و یکی از اسرا بنام على نیسانی که به زبان عربی تسلط داشت، برای او ترجمه می کرد. مسئول پس از شنیدن در خواست های ارشد گفت: دولت شما در ایران اسیران ما را در تنگنا قرار می دهد و وضع زندگی آنها نسبت به شما خیلی خراب تر است. هواخوری ندارند، لباس ندارند و حتی بعضی ها را که مخالفت می کنند، می کشند.
سرگرد خلبان شروین که جزو اسیران بود از جا برخاست و خطاب به مسئول زندان گفت: اگر شما فکر می کنید مسئولان و ارتش ایران در مورد اسیران شما کوتاهی می کنند، کاملا در اشتباهید. در اوایل جنگ که در ایران بودم، میدیدم آنها در بهترین شرایط زندگی می کنند. مرتب هواخوری و ورزش می کنند. با خانواده شان نامه نگاری دارند و هزاران امتیاز دیگر؛ ولی شما ما را از همه آن امتیازها منع کرده اید، حتی به قرارداد «ژنو» هم احترام نمی گذارید و در مورد ما به آن عمل نمی کنید. اگر شما ادعا می کنید ایران در مورد اسیران شما کوتاهی می کند شما چرا این کار را می کنید؟ شما حتى قرآن را که کتاب آسمانی ما و شماست از ما دریغ کرده اید. نوشت افزار نداریم، کمبود لباس و تغذیه و دکتر و دارو داریم.
مسئول زندان حرفی برای گفتن نداشت و در قبال شجاعت و جسارت اسیر ایرانی فقط سر تکان می داد. شروین با صدای بلندتر ادامه داد: اگر شما فکر می کنید ایران اسیران شما را می کشد شما هم می توانید ما را بکشید؛ ولی حالا که زنده نگهداشتید باید قوانین ژنو را در مورد ما اجرا کنید.
مسئول زندان از جسارت شروین به خشم آمده بود، بدون اینکه چیزی بگوید محل را ترک کرد. با رفتن مسئول در چهره تک تک اسیران نوعی حالت غرور و افتخار دیده می شد. فهمیدیم در خاک دشمن هم می توان مردانه، با قدرت و شجاعت حرف زد و از دشمن نهراسید.
شپش در سر و لباس بچه ها بیداد می کرد. بعضی از خلبانها هنگام بیرون پریدن از هواپیما دچار شکستگی اعضا شده بودند و رنج بیشتری می کشیدند. شپش ها در زیر گچهای دست و پای آنها لانه کرده و خارش آن بی تابشان کرده بود. کثیفی هوا جسم همه را ضعیف کرده بود و باعث شیوع انواع بیماری ها می شد. هیچگونه منفذی برای عبور جریان هوا وجود نداشت و هر کدام از اسرا که نفس تنگی می گرفتند، سرشان را به زیر منفذ در ورودی می گذاشتند تا شاید مقداری هوای تازه استشمام کنند.
مدتی بود هیچ یک از ما حمام نرفته بودیم. در این زندان حتی آب خوردن هم به اندازه نبود. با پیگیری های زیاد، از مسئول یک دیگ بزرگ گرفتیم و آن را پر از آب کردیم تا هنگام قطع آب از آن استفاده کنیم. بعضی از اسیران موهای سر و صورتشان به قدری بلند شده بود که شبیه جنگلی ها شده بودند. اکبر صیاد بورانی طبق معمول دست به کار شد. او دو تیغ نصفه را به شانه کوچکی که داشت بست و سروصورت بچه ها را اصلاح کرد. نگهبان که قبلا ما را با موهای بلند دیده بود، افسر نگهبان را خبر کرد. او به خیال اینکه ما وسیله اصلاح داریم وارد سالن شد و اسیران را رو به دیوار کرد. او از ارشد قیچی و ماشین اصلاح می خواست و هرچه ارشد میگفت ما این وسایل را نداریم، مسئول عراقی قبول نمی کرد. اکبر بورانی وسیله ای را که با آن اصلاح کرده بود به عراقی نشان داد. او باورش نمی شد با این وسیله بشود اصلاح کرد. دستور داد آن را از بورانی بگیرند و او هم زرنگی کرد به جای تیغ های نو دو نصفه تیغ کهنه تحویل آنها داد.
تعدادی از خلبانها دست و پایشان را از گچ بیرون آورده بودند. محل شکستگی آنها بسیار کثیف و آزار دهنده بود. بورانی تصمیم گرفت با امکانات موجود، آب گرم فراهم کند. او با وصل کردن دو رشته سیم به برق مهتابی و اتصال آن به دو قاشق فلزی توانست آب دیگ را به جوش بیاورد تا بچه ها خود را شست وشو دهند. داخل دستشویی شیشه کوچکی که نگهبانان از آنجا داخل محوطه را کنترل می کردند آب گرم بخار کرده بود و با توجه به سردی هوای بیرون، شیشه کنترل نگهبان عرق کرده و از آن طرف، داخل محوطه دیده نمی شد. نگهبان با سری گرد و چشمانی از حدقه بیرون زده هرچه سعی می کرد داخل را ببیند موفق نمی شد؛ لذا شروع کرد به داد و فریاد که: «این چیه درست کرده اید.» بعد هم رفت و افسر نگهبان را خبر کرد. بچه ها سریع همه چیز را جای خود گذاشتند و مقداری آب سرد هم داخل دیگ ریختیم و ساکت نشستیم. رئیس زندان آب را دید و مقداری به سقف و اطراف نگاه کرد اثری از آب گرم وجود نداشت. باور کردن گزارش نگهبان برای او مشکل بود. افسر زندان با نگاهی معترضانه به نگهبان که او را بیخود به آنجا کشیده بود سالن را ترک کرد. نگهبان با توجه به این که صحنه را دیده بود و نمی توانست ثابت کند بسیار ناراحت و عصبانی بود.

ارسال شده توسط / 18 May، 2019 / دسته بندی خاطرات

امیر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر کسی با او برخورد می کرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد. زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یک روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود که « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را که دید سکوت کرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه کردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یک هفته طول کشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه کنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینکه صحبت من تمام شود، روی به من کرد و با ناراحتی گفت: ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. گفتم: ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی کنید؟ مگر شما… ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سکوت کردم و بی آنکه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا کرد. در حالی که اتاق را ترک می کردم. با خود گفتم که ای کاش همه مثل او فکر می کردیم.

ارسال شده توسط / 18 May، 2019 / دسته بندی خاطرات