خاطره ای از شهید حسین لشکری

زندان ابوغریب
۱۶ آذر ۱۳۵۹ نگهبان در را باز کرد و گفت وسایلتان را جمع کنید. چشم بندها را زدند و ما را به پایین ساختمان بردند. مینی بوسی بدون صندلی که در آن، به جای پنجره از ورقه های آهنی استفاده شده بود، در محوطه ایستاده بود. داخل مینی بوس چشم هایمان را باز کردند. هر کس نظری داشت؛ ولی بیشتر معتقد بودند به اردوگاه برده می شویم. از شهر بغداد دور شدیم و در جاده ای خاکی به پیش رفتیم. مینی بوس ایستاد. محوطه بزرگی بود که از سه طرف با دیوارهای بتونی محصور بود. سربازان مسلح دور ما را گرفتند. چشم هایمان را بستند و لحظه ای بعد مقابل در سالن با صدای بلند نگهبان، چشم بندها را باز کردیم. سالنی بود حدود ۵۰ – ۴۰ متری با سقفی بلند و دود زده. چهار ستون قطور سقف را نگه داشته بود. یک در آهنی که شیشه های آن رنگ سیاه خورده بود. در این سالن هیچگونه منفذی وجود نداشت. در کنار سالن راهرویی بود که در انتهای آن سه توالت و یک حمام با آب سرد وجود داشت. چهل نفر بودیم و هر کس پتویش را در گوشه ای پهن کرد و جا گرفت.
لحظاتی نگذشته بود که در باز شد و تعدادی اسیر، با وضعی نامرتب و کثیف و موهایی ژولیده، در حالی که با دست بند به یکدیگر بسته شده بودند، وارد شدند. آنها افسران نیروی زمینی بودند که در شرایط بدی زندانی بودند. با وضعیت جدید، سالن برای زندگی ۸۰ نفر بسیار کوچک بود؛ به طوری که موقع خوابیدن کاملا به هم چسبیده بودیم و جایی برای تکان خوردن نبود. بوی تعفن داخل آسایشگاه آنچنان شدید بود که نگهبانان وقتی داخل می آمدند، جلو دهان خود را می گرفتند. این موضوع تقریبا برای ما که در آن محیط بودیم عادی شده بود؛ ولی هر کسی از بیرون می آمد این بو برایش زننده بود. کیفیت غذا بسیار بد بود. با توجه به همه مشکلات، از بودن در کنار هم و آشنایی با دوستان جدید از نیروی زمینی و شهربانی خوشحال و خرسند بودم. یکی از اسیران پیشنهاد کرد با توجه به این که همه ما نظامی هستیم باید اینجا هم تابع مقررات نظامی باشیم؛ لذا نیاز به یک فرمانده داریم. سرگرد دانشور، از افسران نیروی مخصوص که پس از شهادت افرادش به اسارت در آمده بود، با توجه به این که از همه درجه اش بالاتر بود به عنوان فرمانده انتخاب شد. او ما را به ۸ گروه ۹ نفری تقسیم کرد و هر گروه یک ارشد داشت که فقط با فرمانده در تماس بود.
موقع آمدن از زندان استخبارات تمام وسایل را از ما گرفتند و در محل جدید حتی برای خوردن غذا وسیله نداشتیم. در این جا با توجه به هوای کثیف، به ما هواخوری نمی دادند. روزنامه، سیگار و وسایل نظافت که از احتیاجات اولیه زندگی بود، نداشتیم. همه کلافه شده بودند. با اصرار همه، ارشد به عراقیها گفت میخواهد با مسئول زندان صحبت کند. پس از چند بار تذکر ارشد، روزی چند نگهبان وارد سالن شدند و از همه خواستند در انتهای سالن جمع شوند. لحظاتی بعد مسئول وارد شد. دانشور خواسته هایش را یک به یک می گفت و یکی از اسرا بنام على نیسانی که به زبان عربی تسلط داشت، برای او ترجمه می کرد. مسئول پس از شنیدن در خواست های ارشد گفت: دولت شما در ایران اسیران ما را در تنگنا قرار می دهد و وضع زندگی آنها نسبت به شما خیلی خراب تر است. هواخوری ندارند، لباس ندارند و حتی بعضی ها را که مخالفت می کنند، می کشند.
سرگرد خلبان شروین که جزو اسیران بود از جا برخاست و خطاب به مسئول زندان گفت: اگر شما فکر می کنید مسئولان و ارتش ایران در مورد اسیران شما کوتاهی می کنند، کاملا در اشتباهید. در اوایل جنگ که در ایران بودم، میدیدم آنها در بهترین شرایط زندگی می کنند. مرتب هواخوری و ورزش می کنند. با خانواده شان نامه نگاری دارند و هزاران امتیاز دیگر؛ ولی شما ما را از همه آن امتیازها منع کرده اید، حتی به قرارداد «ژنو» هم احترام نمی گذارید و در مورد ما به آن عمل نمی کنید. اگر شما ادعا می کنید ایران در مورد اسیران شما کوتاهی می کند شما چرا این کار را می کنید؟ شما حتى قرآن را که کتاب آسمانی ما و شماست از ما دریغ کرده اید. نوشت افزار نداریم، کمبود لباس و تغذیه و دکتر و دارو داریم.
مسئول زندان حرفی برای گفتن نداشت و در قبال شجاعت و جسارت اسیر ایرانی فقط سر تکان می داد. شروین با صدای بلندتر ادامه داد: اگر شما فکر می کنید ایران اسیران شما را می کشد شما هم می توانید ما را بکشید؛ ولی حالا که زنده نگهداشتید باید قوانین ژنو را در مورد ما اجرا کنید.
مسئول زندان از جسارت شروین به خشم آمده بود، بدون اینکه چیزی بگوید محل را ترک کرد. با رفتن مسئول در چهره تک تک اسیران نوعی حالت غرور و افتخار دیده می شد. فهمیدیم در خاک دشمن هم می توان مردانه، با قدرت و شجاعت حرف زد و از دشمن نهراسید.
شپش در سر و لباس بچه ها بیداد می کرد. بعضی از خلبانها هنگام بیرون پریدن از هواپیما دچار شکستگی اعضا شده بودند و رنج بیشتری می کشیدند. شپش ها در زیر گچهای دست و پای آنها لانه کرده و خارش آن بی تابشان کرده بود. کثیفی هوا جسم همه را ضعیف کرده بود و باعث شیوع انواع بیماری ها می شد. هیچگونه منفذی برای عبور جریان هوا وجود نداشت و هر کدام از اسرا که نفس تنگی می گرفتند، سرشان را به زیر منفذ در ورودی می گذاشتند تا شاید مقداری هوای تازه استشمام کنند.
مدتی بود هیچ یک از ما حمام نرفته بودیم. در این زندان حتی آب خوردن هم به اندازه نبود. با پیگیری های زیاد، از مسئول یک دیگ بزرگ گرفتیم و آن را پر از آب کردیم تا هنگام قطع آب از آن استفاده کنیم. بعضی از اسیران موهای سر و صورتشان به قدری بلند شده بود که شبیه جنگلی ها شده بودند. اکبر صیاد بورانی طبق معمول دست به کار شد. او دو تیغ نصفه را به شانه کوچکی که داشت بست و سروصورت بچه ها را اصلاح کرد. نگهبان که قبلا ما را با موهای بلند دیده بود، افسر نگهبان را خبر کرد. او به خیال اینکه ما وسیله اصلاح داریم وارد سالن شد و اسیران را رو به دیوار کرد. او از ارشد قیچی و ماشین اصلاح می خواست و هرچه ارشد میگفت ما این وسایل را نداریم، مسئول عراقی قبول نمی کرد. اکبر بورانی وسیله ای را که با آن اصلاح کرده بود به عراقی نشان داد. او باورش نمی شد با این وسیله بشود اصلاح کرد. دستور داد آن را از بورانی بگیرند و او هم زرنگی کرد به جای تیغ های نو دو نصفه تیغ کهنه تحویل آنها داد.
تعدادی از خلبانها دست و پایشان را از گچ بیرون آورده بودند. محل شکستگی آنها بسیار کثیف و آزار دهنده بود. بورانی تصمیم گرفت با امکانات موجود، آب گرم فراهم کند. او با وصل کردن دو رشته سیم به برق مهتابی و اتصال آن به دو قاشق فلزی توانست آب دیگ را به جوش بیاورد تا بچه ها خود را شست وشو دهند. داخل دستشویی شیشه کوچکی که نگهبانان از آنجا داخل محوطه را کنترل می کردند آب گرم بخار کرده بود و با توجه به سردی هوای بیرون، شیشه کنترل نگهبان عرق کرده و از آن طرف، داخل محوطه دیده نمی شد. نگهبان با سری گرد و چشمانی از حدقه بیرون زده هرچه سعی می کرد داخل را ببیند موفق نمی شد؛ لذا شروع کرد به داد و فریاد که: «این چیه درست کرده اید.» بعد هم رفت و افسر نگهبان را خبر کرد. بچه ها سریع همه چیز را جای خود گذاشتند و مقداری آب سرد هم داخل دیگ ریختیم و ساکت نشستیم. رئیس زندان آب را دید و مقداری به سقف و اطراف نگاه کرد اثری از آب گرم وجود نداشت. باور کردن گزارش نگهبان برای او مشکل بود. افسر زندان با نگاهی معترضانه به نگهبان که او را بیخود به آنجا کشیده بود سالن را ترک کرد. نگهبان با توجه به این که صحنه را دیده بود و نمی توانست ثابت کند بسیار ناراحت و عصبانی بود.

ارسال شده توسط / 18 May، 2019 / دسته بندی خاطرات

امیر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر کسی با او برخورد می کرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد. زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یک روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود که « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را که دید سکوت کرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه کردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یک هفته طول کشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه کنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینکه صحبت من تمام شود، روی به من کرد و با ناراحتی گفت: ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. گفتم: ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی کنید؟ مگر شما… ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سکوت کردم و بی آنکه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا کرد. در حالی که اتاق را ترک می کردم. با خود گفتم که ای کاش همه مثل او فکر می کردیم.

ارسال شده توسط / 18 May، 2019 / دسته بندی خاطرات

شهید علی میوه چین

وصیت نامه

بسمه تعالى
شهادت مى‌دهم که خداوند یکى است و محمد رسول او و على ولى اوست:
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله
((یا ایها الذین امنوا مالکم اذا قیل لکم انفروا فى سبیل الله انا قلتم الى الارض ارضیتم بالحیوه
الدنیا من الاخره فما متاع الحیوه الدنیا فى الاخره الا قلیل))
با سلام به رهبر کبیر انقلاب، امام خمینى و درود به روان پاک شهداى اسلام و ننگ و نفرت
بر آمریکا، شوروى و کلیه ایادى آنها از جمله: صدام و منافقین.
سخنى که با ملت ایران دارم این است که به خاطر کمکهاى آنها به جبهه، چه از نظر
تدارکاتى و نیز براى کمکهایى که ان شا الله در آینده خواهند کرد، ممنون و سپاسگزارم و
شرمنده‌ام از این که نتوانستم در حد زحمات آنها براى اسلام خدمت کنم. ان شا الله خداوند
به آنها جزاى خیر بدهد.
پیام من به پدر و مادر و خانواده گرامى‌ام این است که اگر خداوند خواست و بنده با وجودى
که گناهان بسیارى دارم، با عنایت خداوند ارحم الراحمین به مقام شهادت نائل آمدم، به این
کار افتخار کنند چرا که توانسته‌اند هدیه ناقابل‌تر از هیچ را به درگاه خداى متعال تقدیم نمایند.
در ضمن نمى‌خواهم که بعد از رفتنم براى شما مزاحمتى ایجاد کنم. به شما این سفارش را
نمى‌کنم که گریه نکنید، چون خودتان مختارید. دیگر اینکه سعى کنید برادرم و دیگر بچه‌ها را به
درس خواندن تشویق کنید; چرا که جامعه ما همانطور که به رزمنده نیاز دارد به دکتر و مهندس
و غیره هم در شهرها و روستاها محتاج است. بارها دیده‌ام بچه‌ها که در جبهه زخمى مى‌شوند
بعضى دکترهاى غیر متعهد علاوه بر زخم جسمى، بر روح بچه‌ها هم زخم مى‌زنند و آنها را
مى‌رنجانند. امیدوارم که خداوند متعال همه ما، شما و آنها را به راه راست هدایت کند و جزو
رستگاران قرار دهد.
از پولى که احتمالا از بنده باقى مى‌ماند، خمس یازده هزار تومان آن را داده‌ام و از شما
مى‌خواهم که خمس باقى مانده آن را بدهید و در هر جا که صلاح دانستید آن را به مصرف
برسانید. اگر جنازه‌ام را آوردند هر چند در شان شهدا نیست که بنده در کنار آنها باشم ولى از
شما مى‌خواهم که جنازه‌ام را کنار مزار مطهر برادران شهیدم حسن‌پور، قوامى و حاج میرى
دفن کنید.
در پایان وصیت‌نامه‌ام به تمامى ملت مسلمان و آشنایان سلام مى‌رسانم و امیدوارم
بدیهایى را که از من دیده‌اند به بزرگوارى خود ببخشند و همچنین امیدوارم که پدر و مادرم مرا
ببخشند از این که فرزند خوبى برایشان نبودم و از خداوند کریم مى‌خواهم که به مادرم اجر
جزیل عنایت بفرماید.
بنده خدا: على میوه‌چین

شهید فریبرز میرزایی

شهيد فريبرز ميرزايي در تاریخ ۱۳۲۹/۰۱/۰۲ در روستاي باصفاي خونان شهرستان قزوين چشم به جهان گشود. دوران كودكي را در دامان پر مهر و محبت پدر و مادر مسلمان و مومن پرورش يافت. پس از طي نمودن مدارج تحصيلي و اخذ ديپلم در تاریخ ۱۳۴۹/۰۷/۰۱ از طریق شرکت در کنکور ورودی دانشکده افسری به استخدام ارتش در آمد. پس از طی دوره سه ساله دانشکده افسری در تاریخ ۱۳۵۲/۰۷/۰۱ در رسته زرهی به درجه ستواندومی نائل آمد. پس از طی دوره مقدماتی رسته زرهی در مرکز آموزش زرهی شیراز به لشکر ۱۶ زرهی شیراز اختصاص یافته و مشغول خدمت شد.

شهید میرزایی در سال ۱۳۵۲ ازدواج نمود كه حاصل آن يك فرزند پسر و يك فرزند دختر مي باشد كه به يادگار از این شهید گرامی مانده است. با شروع انقلاب شكوهمند اسلامي او هيچ گاه خود را در مقابل مردم قرار نداده بلكه هميشه در راهپيمايي ها و تظاهرات با لباس شخصي در كنار مردم بود.

با شروع جنگ تحميلی جهت حفظ كيان اسلام و انقلاب و ميهن به سوي جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. آخرين منطقه علمياتي اين عزيز جبهه اهواز بود كه در تاريخ ۱۳۶۰/۰۶/۰۳ در اثر تصادف به لقاء الله پيوست. پيكر مطهر اين شهيد را در گلزار شهداي قزوين به خاك سپردند.

شهید عبدالحسین مشاطان

سردار پاسدار شهید عبدالحسین مشاطان در نهم آذر ۱۳۲۵ در قزوین در یک خانواده مذهبی و کاسب بازار به دنیا آمد. ایشان پس از تحصیل متوسطه در بازار قزوین به شغل آهنگری مشغول شد و با شروع انقلاب اسلامی ایران به فعالیت بر علیه رژیم ستمشاهی پرداخت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران عضو سپاه ناحیه قزوین شد و فردی بسیار فعال و شجاع و مدیر و مدبر بود بارها در مبارزات بر علیه ضد انقلاب شرکت کرده تا اینکه برادرش علیرضا مشاطان توسط منافقین ترور و به شهادت رسید و یک بار هم خانه ایشان مورد حمله قرار گرفت. و مادر ایشان به شدت زخمی شد ولی هیچکدام اینها ایشان را از فعالیت بر دشمنان اسلام بازنداشت و با شروع جنگی تحمیلی در جبهه های حق علیه باطل شرکت نموده و در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان و در عملیاتهای رمضان محرم والفجحر۱ و مقدماتی و خیبر شرکت کرده و در عملیات خیبر به عنوان مسئول مهندسی لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب حضور داشت و از طراحان شفتهای پل خیبر بود و خودش آن شفتها را در کارگاهی در قزوین درست می کرد. ایشان برای غلبه بر دشمنان اسلام از هیچ کوششی دریغ نمی کرد تا اینکه در مورخه ۶۳/۱۲/۲۱ در جزایر مجنون به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از تشییع پیکر مطهرش در گلزار شهدای قزوین در کنار برادر شهیدش و سایر همرزمان پرواز ملکوتی را شروع کرد.

شهید مسیب مرادی

زندگی نامه

مسیب مرادی‌ کشمرزی، دهم فروردین ۱۳۲۹، در روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک چشم به جهان گشود. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش فاطمه‌سلطان نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. پاسدار بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. بیست‌وهشتم تیر ۱۳۸۴، در دیواندره هنگام پاکسازی مناطق جنگی بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به کمر و پا، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است. برادرش حسن نیز به شهادت رسیده است. حسن مرادی‌ کشمرزی، ششم مرداد ۱۳۴۰، در روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک به دنیا آمد. پدرش علی‌، کشاورز بود و مادرش فاطمه‌سلطان نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم آبان ۱۳۶۱، در عین‌خوش توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

امیر سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری

حسین لشکری در سال ۱۳۳۱ در یکی از شهرهای استان قزوین به دنیا آمد. در سال ۵۱ وارد نیروی هوایی شد و در سال ۵۶ با درجه ستوان دومی از دانشگاه خلبانی فارغ التحصیل شد. با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام دوازده مأموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که در نهایت در خاک دشمن به اسارت نیروهای بعثی عراق در آمد.
سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت هشت سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.
پس از پذیرش قطعنامه، وی را از سایر اسرا جدا کردند و قسمت دوم دوران اسارت ده سال به طول انجامید.
وی پس از شانزده سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۷۷ به خاک مقدس وطن بازگشت.
وی سر انجام پس از سالها تحمل رنج و آلام روزهای اسارت، روز دوشنبه۱۹/ ۵ /۸۸در بیمارستان لاله تهران به شهادت رسید.

بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با امیر خلبان حسین لشکری
… هیچ کس نمی تواند لحظه های ناراحتی طولانی شما را توصیف کند. نه انسان هایی که آن چیزها را درک نکردند، می توانند بفهمند، نه زبان ها می توانند آن را درست بیان کنند. لمس ناراحتی ها و رنج ها چیز دیگری است. شنیدن آنها از زبان دیگران، نمی تواند آنچه را که بر انسان رنجدیده گذشته، تصویر کند. اما در پیشگاه خدا این طور نیست، در پیش کرام الکاتبین این گونه نیست. در قیامت، عین عمل شما آنجا حاضر می شود؛ فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره» (یعنی انسان، خود عمل را آنجا مشاهده می کند)…
… همه شما – به خصوص آنهایی که زیاد ماندند – رمز مقاومت و ایستادگی هستید. شما نشان دهنده این حقیقت هستید که رنج ها می گذرد و اجرها می ماند. از همه بیشتر غم و رنج این آقای «لشکری» بود که ما هر وقت به یاد ایشان می افتادیم، حقیقتا غمی دلمان را می گرفت. هجده، نوزده سال، زمان بلندی است؛ زمان کمی نیست که ایشان در چنگ دشمن بودند و بحمدالله صبر و استقامت کردند. امیدواریم خدای متعال به همه شما اجر دهد و موفقتان بدارد و ان شاء الله خانواده های شما، فرزندان و کسان و والدین تان را مشمول رحمت و خیر کند. عین این ثواب و اجری را که خدای متعال به شما می دهد، به کسان شما هم می دهد؛ چون آنها هم خیلی رنج کشیدند، خیلی زجر کشیدند. گاهی می شود آن کسی که خودش در زندان است و از میهن عزیز و خانواده اش دور است، کمتر رنج می کشد، تا کسانی که در انتظار او هستند و جای خالی اش را دائما می بینند. آنها هم خیلی رنج کشیدند. خداوند ان شاء الله به آنها هم اجری وافر عطا کند – که حتما هم عطا خواهد کرد . ان شاء الله موفق باشید.

شهید رفعت اله علیمردانی پرچینی

وصیت نامه

(بسم الله الرحمن الرحیم))((الحمدلله رب العالمین والصلاة والسلام على رسول الله (ص) و على اهل بیت الطیبین الطاهرین و سلامنا على القائد
الاعظم والمجاهد الاکبر الامام الخمینى و على انصاره))
اما بعد:
اینجانب اگر به فیض شهادت رسیدم، اگر حقوقم قابل پرداخت باشد به همسرم پرداخت شود و ایشان هم از
این پول باید در ماه پانصد تومان به پدرم و سیصد تومان به مادر، باید پرداخت کند و دو فرزندم محمد على و ابوالفضل
سرپرستیشان را فقط به مادرشان یعنى همسرم مى سپارم. غیر از پدر خودم و همسرم کسى هم حق نگهدارى فرزندانم
را ندارند و همسرم وظیفه دارد، اسلام را به معناى واقعى به فرزندانم یاد بدهد و این نمى شود مگر، با کمک مدارس
دینى. من نمى گویم، فرزندانم باید آخوند بشوند، اما باید در کتاب دروس امروز، درس دینى را تا آنجا که مى توانند،
فرا بگیرند تا هر شغلى که انتخاب مى کنند در آن گمراه نشوند. باید فرزندانم بدانند من آنها را فقط براى خدا
مى خواهم و مى خواهم، در هر مقام، پیرو خط ولایت فقیه باشند. یعنى به وصیت پیامبر اکرم (ص) که فرمود:
((انى تارک فیکم الثقلین: الثقل الاکبر والثقل الاصغر فاما الاکبر فکتاب ربى، و اما الاصغر فعترتى، اهل بیتى، فاحفظونى فیهما،
فلن تضلوا ما تمسکم بهما.))
اگر غیر از این را اختیار کنند، اولادان من نیستند و اگر همسرم حامله باشد، آن فرزندم نیز شامل این وصیت
مى شود.
چند مورد:
۱) اگر شهید شدم، جسدم پیدا نشد که هیچ، اگر پیدا شد و آوردند قزوین، در کنار قبر شهدا دفنم کنید. (ولى
اگر آوردن جسد مشکل بود، باشد در هر محلى که برادران مایل بودند، دفن کنند.)
۲) پنج هزار تومان پول از برادر هدایت فرد گرفته بودم که هزار تومان آن را توسط برادر ابراهیمى (روحانى) و
قسط دوم آن را به خود برادر هدایت فرد پرداخته ام. از برادر عزیزم آقاى عزیز معبودى مى خواهم، هر ماه هزار تومان
از حقوقم را گرفته و قسط سه ماهه باقى مانده را نیز بدهد.
۳) تا زمانى که شهید نشده ام از نظر مالى (حقوقم را بگیرید و به خانه بدهد و طلب و بدهى من را تنظیم کند)
برادر معبودى مى باشد. پس از شهادتم، همسرم خود، مستقیما عمل مى کند و همسرم مى تواند در مورد کار با ایشان
مشورت کند.
۴) پنج هزار تومان از برادر عزیز ترابى (پاسدار شهر صنعتى) طلب کار بودم که هزار تومان آن را پرداخت
نموده و باقى را هم قرار است، هر ماه پانصد تومان بپردازد. آن پول را هم برادرم معبودى بگیرد و رسید بدهد.
۵) اگر کارى ضرورى براى برادر معبودى پیش آمد، خود مى تواند، فرد قابل اعتمادى را به جاى خود انتخاب
کند. اگر برادرم به اینجا آمده، ایشان را پیشنهاد مى کنم.
(امضاء) والسلام ـ رفعت الله علیمردانى 
۲x
(بسم الله الرحمن الرحیم))((الحمدلله رب العالمین والصلاة والسلام على سیدنا محمد (ص) اجمعین))
حمد آن خداى را که ما را از اول وجود تاکنون رهنمون بود و از لغزشهایى (اگر مى شد، ما را دیگر یاراى
ایستادن در راهش نبود.) بازداشت و مى دانم و شهادت مى دهم که از این پس نیز یار و نگهدار و رهنمایم او خواهد
بود. این حقیر که توفیقى برایم حاصل شد، براى اعتلاى دین مبین اسلام و قرآن در مبارزه حق علیه کفر در کنار برادران
ایثارگر فى سبیل الله قرار گیرم، این توفیق را نه ارزش خود و یا توان خود مى دانم، بلکه واقف و آگاهم این لطف خدا و
نظر رحمت اوست. من به عنوان وصیت چیزى ندارم که بگویم. زیرا آنچه گفتنى بود، شهداى راه اسلام، آنها که
راهشان حسینى بود و رهبرشان خمینى، گفته اند و انشاءالله این حقیر نیز در چنین راهى قدم برمى دارم. امید است که
این نوشته را با خون خود امضا کنم و من هم قطره شوم، در دریاى بى کران.
اى خوش آن لحظه مرا راه نجاتم دادندواندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
ما نه آن لایق این درگه والا بودیم‌بلکه از رحمت حق این درجاتم دادند
فداى راه خونین حسین (ع) پاسدار حریم اسلام، سرباز امام اکبر، امام خمینى.
والسلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته ربنـا افـرغ علینـا صبـرا (بقره ۲۵۰) (امضـاء) رفعــت الله علیمـردانــى ۱۲/۱۲/.۶ ۳x
(بسم الله الرحمن الرحیم))((وصیت نامه رفعت الله علیمردانى ۷/.۱/.۶)) ((همانا خداوند فرستاد، رسولش را براى هدایت مردم به دین حق و این دین بشکافد، تمام ادیان را اگر چه مشرکان
کراهت دارند))
بار خدایا! بر محمد (ص) و آلش درود بفرست و ما را از پیروان راستین و امت راستین آن خاندان گردان و
قدمهایمان را در راه مقابله با کفر استوار گردان.
در این برهه از زمان که کشور اسلامیمان در خطر است و تمام جهانخواران شرق و غرب با تمام نیرو در مقابل
اسلام صف آرایى کرده اند، اینجانب به حکم وظیفه که خداوند آن را صادر و به وسیله قرآن، توسط پیامبر عظیم الشان
آمده است به خیل سربازان اسلام مى پیوندم و به جبهه نبرد مى روم تا باشد که این خون کثیفم را بر روى تربت پاک
کشور اسلامى در راه اسلام تطهیر سازم.
اما سخنى چند با خانواده:
قبل از هر چیز از پدر و مادرم مى خواهم مرا حلال کنند و اگر من در این راه حق به افتخار شهادت نائل شدم،
باید شکر خدا را به جاى آورند و به جاى اینکه بر من بگریند، بر شهداى کربلا و بر شهداى انقلاب اسلامى گریه کنند.
زیرا اینجانب لیاقت ندارم. و دیگر اینکه مبادا از من بت بسازند. یعنى اینکه بله این پسر ما چنین بود و چنان بود. نه، من
یک بنده عاجز خدا بیش نیستم و اگر هم این افتخار نصیب من شد، از لطف و کرم خدا بود و گرنه من لایق چنین مدالى
نبودم.
دوم همسرم:
همسرم! چهار سال از زندگى من و تو گذشته و من در تمام عمرم آن چنان که وظیفه یک شوهر است، نتوانستم
دینم را اداء کنم و همیشه گذشت و فداکارى تو بیش از من بود و تمام ناراحتى ها را تحمل کردى. من از تو راضیم و
خدا هم از تو راضى باشد. همسرم! اگر نتوانستم، تمام آن خوبیهایى را که در حق من کردى بنویسم، مرا ببخش و
احتیاج هم به نوشتن ندارد. زیرا خدا باید بداند که مى داند. من تو را به عنوان قیم فرزندمان محمدعلى تعیین مى کنم و
امیدوارم که اگر برنگشتم، او را خوب بزرگ بکنى و آن چنانکه قرارمان بود، در تربیت او کوشا باش.
قبل از هر چیز باید درس علوم اسلامى را فرا گیرد و در کنار علوم اسلامى، اگر درس دیگرى هم خواند،
اشکالى ندارد. البته من تو را آزاد مى گذارم. اگر زمانى خواستى شوهر کنى، مانعى ندارد. ولى قبل از آن باید فکر
فرزندمان را بکنى. ولى فکر مى کنم، تو دیگر شوهر نمى کنى. همسرم! تا آنجا که به وضع روحى تو صدمه نخورد، در
همانجایى که زندگى مى کنیم، بمان. ولى اگر دیدى که ناراحتت مى کنند، به جاى دیگرى که بتوانى در آنجا راحت
باشى، نقل مکان کن. اگر من مکان را به طور صریح نمى گویم، به آن خاطر است که با فکر آزاد بتوانى زندگى کنى. البته
من در وصیت نامه به سپاه مى نویسم، مخارج شماها را تامین کنند. البته ..۳ (سیصد) تومان باید به پدر و ..۳
(سیصد) تومان به مادرم در هر ماه تعلق بگیرد. آنها را هم سپاه مى دهد. به پدر و مادرم بده و اگر زمانى هم خواستى،
در سپاه خدمت کنى، ببین اگر به زندگیت لطمه نمى زند، اشکال ندارد. مى ورى و خود را معرفى مى کنى.
در خاتمه بگویم: اى همسر مهربان! اسلام را رها نکن. هر چند به نابودى این دنیایت کشد و تا آنجا که
مى توانى، قرآن را فرا گیر. البته با معنى. و به جز قرآن و امامت از کس دیگرى پیروى مکن که نابودى است.
پسرم! وقتى این نامه را مى نویسم، عازم جبهه هستم و از این جبهه شاید برگشتم و شاید برنگشتم و تازه بعد از من
هزاران اتفاق خواهد افتاد که من از آن خبرى ندارم. اما اگر ندیدمت، بدان که اگر مى خواهى به سعادت برسى، باید
ایمان داشته باشى. اگر مى خواهى بدانى، ایمان یعنى چه، باید قرآن را کاملا با معنى بلد باشى. پسرم! مبادا این زرق و
برق دو روزه دنیا تو را بگیرد و از یاد خدا غافل سازد. باید بدانى که استراحت گاه ابدى آن دنیاست و این دنیا غم
خانه اى بیش نیست. بدان که ما سالهاى سال در زیر چکمه پوشان، طعم این خواب را چشیده ایم و عمرى شرافت و
غرورمان در زیر دست بیگانگان خرد شده است و اکنون هم که دو سال است که به رهبرى امام امت، خمینى بت
شکن، خود را از قید بتها نجات دادیم، ولى آنهایى که منافعشان از بیدارى ما به خطر افتاده است، در این دو سال آنچه
حیله داشتند، به کار بردند و آخرینش هم جنگ تحمیلى و حمله صدام خائن به کشور عزیزمان است که باعث آواره
شدن میلیونها انسان بى گناه شده است. ولى آنها از معنى آیه که در اول نوشته ام، بى خبرند. نمى دانند اراده خدا
بالاترین اراده هاست.
سخن بسیار است و وقت کم و کاغذ اندک. من شماها را به خداى بزرگ مى سپارم و از تمام برادران و خواهران
و دوستان و آشنایان انتظار دارم، مرا ببخشند و حلال کنند.
والسلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته فدایى اسلام رفعت الله علیمردانى (امضاء) ۱۳۶۰/۷/۱ 

شهید محمداسمعیل عسگری

زندگینامه
پنجم مرداد ۱۳۴۲، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش محمدرضا، کشاورز بود و مادرش حوری‌لقا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهاردهم دی ۱۳۶۵، با سمت معاون فرمانده گردان در ام‌الرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر اقبالیه تابعه زادگاهش به خاک سپرده شد.